از کمک به کارگران

 

عمویم تازه ازدواج کرده بود.عروس خانم را برده بود خانه‌ی پدربزرگ، تا ساختمانی  که درهمسایگی خانه‌ی ما ساخته می شد آماده شود.پدرم، اغلب می رفت بالای سر کارگرها.مرا هم با خودش می‌برد.همین رفت و آمدها مرا با کارگران، دوست نزدیک کرده بود.هر روز نزدیک ظهر، از جایخی یخچال خانه‌ی‌مان برایشان یخ می بردم.بنّا،مردی با سبیلهای کلفت  که کارگرها اوستا صدایش می کردند، به من می گفت برایشان آب یخ درست کنم.یخ را از ظرفی که مادرم  در جایخی می گذاشت ،بیرون آورده، خرد می کردم و می ریختم توی دو تا پارچ پلاستیکی.شیر آب حیاط را باز می کردم و با شلنگ، پارچ ها را پر می کردم.آب را می ریختم در لیوانی که تمام کارگران به صورت مشترک از آن استفاده می کردند و اول می دادم دست اوستا بنا.اوستا با یک دستش عرق پیشانی‌اش را پاک می کرد و با یک دستش لیوان آب یخ را یک نفس بالا می رفت. آب، سبیلهایش را خیس می کرد، با پشت دست سبیلش را خشک می کرد و مشغول مالیدن گچ به دیوار می شد....رفتن به ساختمان عمویم و ایستادن و زل زدن به کارگران ، شده بود سرگرمی هر روزه ی من.می رفتم یک جای خنک توی سایه پیدا می کردم و محو ساخته شدن و تکمیل ساختمان می شدم.بوی عرق کارگران، به اضافه ی بوی گچی که توی استانبولی ریخته می شد وملاط گچ درست می شد با  بوی ناهارشان  در هم می آمیختند و ترکیبی سحر آمیز را می ساختند.ناهار، اغلب نان و انگور یا نان و خربزه و گاهی نیز آبگوشتی که مادرم بار می گذاشت و برای آنها می فرستاد، بود... ظهر تابستان بود. کارگران بعد از ناهارشان مشغول کار شده بودند.کارهای اصلی ساختمان تمام شده بود و نوبت به گچ کاری رسیده بود. آن موقع گچ و سیمان به سختی گیر می آمد.چیزی که در خاطرم مانده این است که  علاوه بر گوشت و مرغ و سیب زمینی و ...گچ و سیمان هم سهمیه بندی بود و با هزار تا معرف و استشهاد محلی و آشنا و توصیه، می شد تهیه شان کرد.کارگرهای عمویم پاکتهای گچ را گوشه ی حیاط، چیده بودند روی هم.یکی یکی پاکتها را می آوردندبا بیل شکمشان را پاره می کردند و گچ را  با کف دو دست می ریختند داخل استانبولی که کمی آب تویش بود. ملاط را درست می کردند و می دادند به گچ کار.زل می زدم به دستهای زمخت کارگران. به لباسهای کثیف و اغلب پاره پاره شان. به عرق پیشانی و سینه و پشت کمر، با خودم فکر می کردم اگرکارگرها کمی عقل توی سرشان بود و درسشان را خوب می خواندند، حالا کارگری نمی کردند.ساعت پنج عصر،دقیقا راس ساعت پنج عصر کارگرها دست از کار می کشیدند.دست و صورتشان را با شلنگ آب می شستند .لباس های کار را مچاله می کردند و می گذاشتند داخل یک پلاستیک. بعد لباس های رسمی خود را که تفاوت چندانی با لباس کارشان نداشت از روی میخی که به دیوار کوبیده بودند برمی‌داشتند و در خانه را می بستند ومی رفتند.برای باز کردن در،کافی بود از زیر دستت را ببری پشت در و میله ی پشت را کمی تکان بدهی تا باز شود. بعد از رفتن کارگرها، تصمیم گرفتم هوشم را به کار بیندازم و به کارگرها نشان بدهم که چقدر با کمک عقل و نبوغ می توانند تند تند کارکنند و مجبور به آن همه زحمت نباشند. می خواستم کاری بکنم که روز بعد، دوستان کارگرم را وقتی آمدند سرکار،شگفت زده و خوشحال کنم....تمام استانبولی ها را آوردم و تویشان کمی آب ریختم.... گچ ها را با دستم می ریختم توی استانبولی ها تا ملاط برای فردا آماده شود و کارگرها کلی در کار جلو بیفتند... کار سختی بود... ناگهان به سرم زد به جای اینکه گچ ها را بیاورم توی آب بریزم، بهتر است شلنگ آب را ببرم نزدیک پاکتهای گچ و ملاط درست کنم....از ایده ی خودم بسیار خوشم آمده بود و فکر می کردم برای همین است که کارگرها کارگر می شوند" چونکه فکر نمی کنند"! شیر آب را باز کردم و گرفتم روی تمام پاکتهای گچ گوشه حیاط.کارم که تمام شد پشت در را انداختم و آمدم خانه ی خودمان . شب را با خیال و تصور خوشحالی کارگران از هدیه ای که آدمی ناشناس برایشان گذاشته و ملاط آماده کرده،  خوابیدم...روز بعد از خواب بیدار شدم.... پدرم ایستاده بود بالای سرم....مرا چنان تنبیهی کرد که تا سه روز، روی باسنم نمی توانستم بنشینم اما درس بزرگی که از کتک پدرم آموختم این بود:

تا وقتی کارگرها از من کمک نخواسته اند، به کمکشان نروم!

نظرات 125 + ارسال نظر
مهشید شنبه 30 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:00 ب.ظ http://shooka-afraa.blogfa.com

حسی که بعد از خواندن داستان پیدا کزدم.با سپاس فراوان

Nilo شنبه 30 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:34 ب.ظ http://www.naghose-nilofar.blogfa.com

ممنون از حضورت دوست عزیز...

شما هم گل...!!

مریم شنبه 30 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:40 ب.ظ http://www.hezartoyekhyal.blogfa.com/

به این گفته میرسیم تا کسی از ما درخواستی نکرده کاری از پیش برایش انجام ندهیم ...........هوم ...........شاید درست باشه گاهی ..........

نسرین. م یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:28 ق.ظ http://shoroeakhar.blogfa.com/

قلم بسیار خوب و روانی دارید. تبریک میگم

اناهیتا یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:16 ب.ظ http://bargaviz.mihanblog.com

سلام داستانت رو خوندم .داستان بود یا واقعیت یا خاطره رو زیاد متوجه نشدم اما میشد به یه داستان باحال تبدیلش کد. به وبلاگ من هم بیا و من گاهی داستان مینویسم.

حسین بختیاری (پیروان شهدا) یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 02:56 ب.ظ http://peyrovane-shohada313.blogfa.com/

سلام
ممنون؛
در پـــناه حــ ــق"

پگاه معافی یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:29 ب.ظ http://yejayekhob.persianblog.ir

مسابقه انشانویسی
اگر دوست دارید شرکت کنید خوش میگذره !

هنوز همانم....آ_ش_ق یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 06:28 ب.ظ http://armful7.blogfa.com

خداا رحمتشون کنه
...

ماندگار.. یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:56 ب.ظ http://mandegarniny.blogfa.com

یاد فیلی از صمد آقا افتادم که میگفت.. زرنگ کسیه که نشون بده داره کار میکنه..

سودا یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:22 ب.ظ http://ranginkaman114.blogfa.com/

وااااااااااای چه کردید !
من وقتی با کارگران کار می کنم تازه می فهمم معنی زندگی و لذت را آنها از زندگی ساده و بی شیله پیله شان می برند نه ما ادمهای به ظاهر تحصیل کرده که با بالا رفتن مدارک تحصیلی مان فقط غرورمان زیاد می شود نه علم و تواضعمان
این جمله تان عجیب مرا به فکر برده :
«با خودم فکر می کردم که اگر کمی عقل توی سرشان بود و درسشان را می خواندند، حالا کارگری نمی کردند»
مدیر ما هم این حرف را میزند و گاهی از ذهن خودم هم گذشته ولی یک حسی در درونم میگه این جمله عجیب غلط است و حقیقت چیز دیگری است
یا حق

نازنین یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:27 ب.ظ http://www.delshekaaste.blogfa.com

سلام اقای اذری
مرسی از حضورتون
اما من اصلا نفهمیدم جریان وب شما چیه میشه توضیح بدید لطفا!!!!!!!!
شما نویسنده اید؟؟؟؟؟

محسن نژاد یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:39 ب.ظ http://payame1.blogfa.com

سلام و درود
این داستان است یا زندگی واقعی خودتان؟
عجب چیزی از پدرتان آموختید . شاید کارگرها خجالتی باشند
جالب بود .
سر فرصت مطالب دیگرتان را هم حتما می خوانم

فاطــــــمه دوشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:40 ق.ظ http://www.just-tanhaei.blogfa.com

به همان قدر که چشم تو پر از زیبایی است ، بی تو دنیای من ای دوست پر از "تنهایی" است

آقا معلم دوشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:41 ق.ظ http://http://khialeparvaz.blogfa.com/

سلام

بوی گلها عالمی رو مست و حیران می کند

دیدن مهدی (عج) هزاران درد درمان می کند

مدعی گوید که با یک گل نمی گردد بهار

من گلی دارم که عالم را گلستان می کند

"آغاز امامت امام زمان(عج)مبارکباد"

مامان نازدونه ها دوشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:43 ق.ظ http://nazdooneha.blogfa.com

سلام آقای آذری ممنون که به وب خودت سر زدی
با خوندن خاطره تون وتوضیحات جز به جزیی که داده بودین خواننده خودش رو کاملن تو اون فضا حس میکرد

سروناز جمعه 6 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:34 ق.ظ http://www.ghomarbaz36.blogfa.com

دردناک بود.
اما فهمیدن بچه ها اصلا کار راحتی نیست.
از من بپرس که هر روز با ۵۰ ۶۰ تاشون سروکله می زنم.
اصلا اسون نیست. خیلی سخته که بفهمی کی باید درکشون کنی و کی تنبیه...

ازغندی یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:29 ق.ظ http://azghandetorbat.blogfa.com

سلام.عالم بچگیه و یه هعالمه شیرسن کاری ها و خاطرات

بانوی اردی بهشت سه‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 04:32 ق.ظ

نمی دونم چقد از خوانندگان این وبلاگ ... اون وبلاگ یا اوصلا شما رو می شناسن حاشیه جان ... ولی من با خوندن این پست دچار یه تناقضی شدم برای خودم ...
حتی قالب این بلاگ ... اوتارش ... سمایلی ها ... همش برام غریبه است
اونقدی که این خاطره
جالبه در نوع خودش جالبه

بهزاد پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 06:51 ب.ظ

شاشیدم به مغزت

حکیمه جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 02:13 ق.ظ http://rahaeyansan.blogfa.com

الهی...الهی...

رروزگار چهارشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:23 ب.ظ http://khatereh195.blogfa.com

ابتکارتون برای کمک به کارگرا بهتره بگم جالب بود

بامزه نوشتین آقای آذری

شاد باشین در کنار خانواده ی محترمتان

شیوا سه‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:14 ب.ظ http://sokoteinroozha.blogfa.com

بازهم یک شاهکار
بسیار زیبا
درود بر شما انسان بزرگ

آرام یکشنبه 12 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:04 ب.ظ http://adasak.persianblog.ir

عمولی غیبتت کبری شدا داره یکسال می شه. لطفا بیا بنویس یا اگه تغییر مکان دادی ما رو هم قابل بدون بیایم سر بزنیم. مرسی

آرام یکشنبه 12 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:06 ب.ظ http://adasak.persianblog.ir

عذرخواهی می کنم آقای آذری. اسم رو اشتباه خطاب کردم. برقرار باشید.

آرام شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 02:20 ب.ظ http://adasak.persianblog.ir

سال نو مبارک. لطفا منتظریم!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد