ناشناخته ماندن یا معروف بودن؟هردو موضوع لذت بخش هستند.لذت گمنامی شاید بیشتر از معروف بودن باشد.ناشناس بودن یعنی رهایی از زیرو روشدن توسط نگاه دیگران. یعنی مجازهستی و می توانی هر لذتی را که قضاوت دیگران از تو دریغ می کند تجربه کنی.ناشناس ماندن به فرد حق انتخاب بیشتری عطا می کند.مرجان برای همین تهران را دوست داشت.تهران فرصت بزرگی برای گمنام ماندن در اختیارش گذاشته بود.خود تهرانی ها نمی توانند این لذت را تجربه کنند. زیرا نه آنقدر مشهورند که از شهرتشان بهره ببرند نه انقدر گمنام و ناشناسند که از لذت ناشناس بودن، برخوردار شوند.همخانه ای مرجان نیز همین نظر را دارد. از وقتی که دختر شب ها زود به خانه بر می گردد، فرصتی پیش امده است تا دو همخانه ای باهم بیشتر صحبت کنند.در صحبت کردن همیشه دو احتمال وجود دارد؛ یا همدیگر را بیشتر می شناسیم یا بیشتر از یکدیگر دور می شویم! مرجان حس می کند صحبت با همخانه ایش آنها را به همدیگر نزدیک می کند.مرجان در این چند شب،مو به موی اتفاقات و رابطه اش را با رضا برای همخانه ای توضیح داده است. انقدر شفاف که همخانه ای می تواند رضا را به وضوح حتی در رختخواب تصور کند. این یکی از تفاوتهای زنان و مردان است. مردها ترجیح می دهند سایرین کمتر در موردشان بدانند، اما زنها با اینکه هر چقدر در باره ی یکدیگر بیشتربدانند می توانند بیشتر به همدیگر صدمه بزنند، باز تمام تلاش خود را می کنند تا اطلاعات زیادی از خود در اختیار سایر زنان قرار دهند.
مرجان و همخانه ای مشغول درست کردن شام بودند.ازبعضی پشت بامها صداهای گنگ و واضح شعار می آمد.شماره ناشناسی روی گوشی موبایل مرجان می افتد.رضاست . به مرجان می گوید" میشه امشب رو بیام خونه ی شما بمونم؟" مرجان با لحنی که ترس و نگرانی را توامان دارد از او می پرسد" اتفاقی افتاده؟چیزی شده رضا؟". رضا توضیح می دهد که شب ها می رفته اند برای شعار نویسی روی دیوارها. با اسپری سبز روی دیوار مدرسه ها و خانه ها شعار می نوشته.دوربین مدار بسته ی مدرسه ی محله، تصویر رضارا ضبط کرده است.مدرسه با کلانتری تماس گرفته است .ماجرا را از طریقی به پدر رضا رسانده اند. خود رضا هم نمی داند از چه طریقی. پدر با رضا تماس گرفته و از او خواسته که گوشی اش را خاموش کند تا رد اورا نتوانند بگیرند.خانه ی هیچکدام از آشناها و دوستانش هم نرود، با منزل و گوشی اعضای خانواده تماس نگیرد، چند روزی خودش را یک جایی گم و گور کند تا آبها از آسیاب بیفتد. مرجان آب دهانش خشک می شود."آخه من که تنها نیستم.... همخونه ایم چی؟"رضا می گوید" فقط یه امشبو می خوام بمونم. دیروقت میام ... صبح زود هم می رم... من هم مثل داداش همخونه ایت.. مگه چه اتفاقی می افته اگه همخونه ایت باشه؟". مرجان از رضا می خواهد تلفن را قطع نکند. ماجرا را با صدایی آرام برای همخانه ای توضیح می دهد.اما دختر با صدایی بلند ، لحنی قاطع و عصبانی جواب می دهد" اصلا... اصلا.. به هیچ عنوان. اتفاقا اولین جایی که میان همین خونه اس. تا الان هم فکر کنم هم تلفن خونه داره کنترل می شه هم موبایلامون ... وای خدای من! چه بی خود و بی دلیل گرفتار شدیم!". رضا حرف های همخانه ای را می شنود. تلفن را قطع می کند. مرجان می گوید " الو؟ الو! رضا! رضا؟"...
رضا اول می رود میدان آریا شهر.از یکی از مغازه های دور میدان یک گوشی دست دوم می خرد با یک سیم کارت اعتباری .با کمی پول بیشتر سیم کارت اعتباری فعال!.دوباره سوار تاکسی می شود. می رود میدان آزادی. داخل ترمینال نمی شود و همانجا کنار میدان منتظر می ماند تا سوار یکی از اتوبوس هایی شود که کمک راننده هایشان داد می زدند" رشت، انزلی ، آستارا، اردبیل... چالوس، نوشهر.... تبریز ... ارومیه..." اتوبوس قرمز رنگیجلو می آید. کمک راننده روی پله اتوبوس ایستاده و در حالی که اتوبوس به رضا نزدیک می شود از رضا می پرسد" آقا کجا؟ کجا می ری آقا؟". رضا می پرسد" این اتوبوس کجا می ره؟". کمک راننده با لهجه شمالی می گوید" رامسر". رضا سوار می شود....
چند کیلومتر مانده به تونل ، رضا سیم کارت را می اندازد توی گوشی. شماره مرجان را می گیرد. مرجان شماره ناشناسی را روی گوشی اش می بیند. یقین دارد که رضاست. همخانه ای مرجان را از مکالمه و ارتباط با رضا ترسانده است.مردد میان جواب دادن و ندادن، دگمه ی پاسخ به تماس را فشار می دهد....شما مکالماتی را که میان رضا و مرجان رخ داده است حدس بزنید.... من هم کمکتان می کنم... مثلا مرجان به رضا می گوید" تو اگه منو دوست داری، برام درد سر درس نمی کردی".یا مثلا به رضا می گوید" به خدا رضا من اصلا نمی خوام قاطی اینجور مسائل بشم... به من چه کی تو این مملکت چیکارس؟ من دلم یه زندگی اروم و بی درد سر می خواد". یا مثلا می گوید" اگه بابام بفهمه سرم رو می بره مطمئن باش"..... رضا از اتوبوس پیاده می شود.... با اسپری روی دیوار تونل می نویسد" مرجان! خفه شو... من دوستت دارم".
این روایت چند ایراد اساسی دارد: اول اینکه رنگ اسپری روی دیوار تونل قرمز بود اما اسپری رضا سبز بود. دوم اینکه هیچ کس با خودش ابزار جرمش را اینطرف و آنطرف نمی برد... اسپری، آلت جرم رضا بود... سوم اینکه بهتر بود رضا به جای اتوبوس با سواری برود شمال تا پیاده شدنش نزدیک تونل توجیه پذیر باشد... چهارم اینکه در قسمت اول این روایت ، مولف توضیح داده بود که جمعه ها، مرجان تا ظهر می خوابد.از خواب که بیدار شد می رود دوش می گیرد.بعد ازحمام ،اغلب اوقات می ایستد روبروی آینه قدی و به اندام برهنه اش نگاه می کند. این توضیحات هیچ کمکی به ادامه متن نکردند و سطرهای زائدی به نظر می رسند... با تمام این حرف ها مرجان اسم واقعی اش سیمین است و رضا نام اصلی اش.... بگذریم.
نتونستم مکالمه ای پیدا کنم که بعدش بشه گفت مرجان خفه شو دوستت دارم!
مثلا مرجان به رضا می گوید" تو اگه منو دوست داری، برام درد سر درس نمی کردی"
نمیدونم !
با توجه به جمله ی آخر آیا این داستان، واقعیه؟
یعنی حرفایی که رضا پشت گوشی به مرجان گفته همه ش دروغ بوده؟
انقدر می دونم بعضی وقتا میفتی تو یه ماجرایی که خودتم نه سرشو می دونی نه تهشو
فقط باید بری
فقط باید اطاعت کنی
باید دلتو بزنی به دریا
همین!
رضا اهل نوشتن این جمله نیست..رضا باید جواد!!!باشه که همچین چیزی رودرودیوار بنویسه:))
+ازین جمله تون خیلی خوشم اومد
در صحبت کردن همیشه دو احتمال وجود دارد؛ یا همدیگر را بیشتر می شناسیم یا بیشتر از یکدیگر دور می شویم!
نمی دونم به طرز تفکر مرجانی که برای خودم دیالگ هایش را نوشتم فکر کنم به اینکه پس این مملکت برای کیست که برایش فکر کند و وقت بگذارد
یا به رضایی که به خاطر دیوار نویسی فراری و .....
داستان جدا از داستان بودن ادم رو درگیر چند تا نکته دیگه هم می کنه به نظر من
درود بر جناب آذری
حضور راوی در متن و دخیل کردن مخاطب در روایت تکنیک های خوبی برای داستان نویسی هستند. اما ورود به داستانت را نپسندیدم و از نظرم نه تنها به فضاسازی کمکی نکرد بلکه با کلیت داستان در تناقض است. اما من لذتش را بردم...
اصلن به این فکر نمی کنم
به فکرت دوزای افتاده ام یا نه !
سلام. البته اینا داستان نیستند. یک پست وبلاگی صرف هستند
بعیده مرجان چنین حرفی بزنه.
سلام
راستش یواش یواش داره از این بازی با یک جمله خوشم میاد . مثل غلتطاندن یک گوی و دیدنش از ابعاد مختلف ....
در این دنیای غیر قابل پیش بینی بعید نیست مرجان بترسه و بگه چرا خودشو قاطی سیاست کرده و به عشق او فکر نکرده و بگه ..اگه منو دوست داشتی دور این جینگولک بازیا رو خط میکشیدی
به نظر من مسخره ترین کار قاطیه سیاست شدنه من درست یادم هست اواخر زمان شاه یه خانومو اوردن تلویزیون که چپی بود و با وجودیکه عاشق همسرش بود گفت:من این دخترمو که تو زندان بدنیا امده بود و اسمش هم سپیده سحر بود رو نامشروع باردار شدم و همسرم بعداز اینکه من باردار شدم با من ازدواج کرد و منو با چپیها آشنا کرد..معلوم بود که اون خانوم رو مجبور کرده بودن اینارو بگه ولی در بازیهای سیاسی گفتن هیچ چیز غیر ممکن نیست.حالا تلویزیون اون زمان میخواست بگه که چپیها هیچ اعتقادی به هیچی ندارن..حالا منظور اینه که مرجان هر چی میتونه بگه...میتونه بگه تو منو فریب دادی..تو منو دوست نداری..اگر قصدت اینکارا بود چرا با آبروی من بازی کردی و...
عجب ماجرایی شده ها !!!
باور پذیر است که مرجان نخواهد قاطی اینجور قضایا بشود.اما بنظرم نمیشود رضا بگوید مرجان خفه شو دوستت دارم.اصلا خفه شو چه ربطی به دوست داشتن دارد؟
سلام .پست وبلاگی تان را خواندم .گاه پست ها آدم را می برند درست در سر قرار گاهی که قرار است ادم قرار بگیرد !!
من در این جا ی خاص قرار گرفتم .
درود جناب آذری عزیز
دوسداشتن های امروزی را خیلی خوب با این داستان بیان نموده اید..در پشت اینهمه دروغ..دوسداشتنی وجود دارد؟!
سلام
آدم هوس می کنه دست به قلم ببره ها
فکر کنم هنوز رضا و رابطه اش با مرجان توی ذهن ما جوری شکل نگرفته که ازش نوشتن اون جمله روی دیوار دربیاد
ولی جالب بود.
نمیدونم چرا با وجودی که مرجان 2 رو خونده بودم ولی مرجان 1 تو ذهنم موندگار تر بود .
برای همین همه ش به خودم میگفتم رضا آدمی نیست که تفکرات س/یا/سی داشته باشه .. بیشتر سطحی و کوچه بازاری بنظر میاد .
اینها به کنار اونجا که درمورد زن ها و اطلاع از آسیبی که با دادن اطلاعات به دیگران میخورند ،باز هم این کار رو میکنند کلی به فکر رفتم .. واقعا چرا اینجوریه؟؟
مطلبی با عنوان لذت از گمنامی در ست قبلیم نوشتم .....عاشق اینجور داستانها هستم ...........و لذت از گمنامی ..
درود بر شما
در صحبت کردن همیشه دو احتمال وجود دارد؛ یا همدیگر را بیشتر می شناسیم یا بیشتر از یکدیگر دور می شویم!
کاملآ قبول دارم.
و
یه دختر همیشه تا آخر خط همراه عشقش میره و من فکر نمیکنم توو این وضعیت بخواد گلایه کنه که چرا من وارد بازی شدم...
سلام
مثل همیشه فقط میتونم از حسم نسبت به این داشتان بگم:
1- شرمنده ام که عرض میکنم... راستش خوشم نمیاد. قصه ها یه جوری اند... نمیچسبند...
2- با وجود مورد بالا, برایم جالبه که ذهنم درگیر ماجرا میشه مدتها... و اینبار, توی اتوبانها و خیابانها, حواسم به نمادهای سبز باقی مانده جلب میشد و اینکه, آیا واقعا همراه داشتن اسپری سبز جرم بود؟ یا حتی شعار نویسی؟
3- برخی از جملات این قصه رو خیلی دوست دارم. و جالبه که دوستان دیگه هم به آنها اشاره کردند... ولی یک جمله چنان برایم جالب بود که بلند در جمع خانواده خواندم, و بقیه بدون مکث گفتند: پس تو یه مردی!!! (این یکی از تفاوتهای زنان و مردان است...)
من مرجان هستم دارم امتحان می کنم
جملات متن نوشته شده و واقعیت نهفته پشت اونو، بیشتر ازقصه نوشته شده دوست داشتم
راستش برام غیر قابل هضم بود شاید بخاطر همون ایراداتی بود که ذکر کردین
بهتر نبود داستان یه جوری بدون اون ایرادا تموم می شد؟!
دیگه آپ شدن اینجا رو اطلاع نمیدین.منم سرم شلوغه نمیتونم تن تن سر بزنم از نوشته ها عقب میمونم
بسی دوست داشتم این رو:)
یه مدت است دارم تلاش میکنم آذری یاد بگیرم !
تشریف بیارید
سلام..بیا و ببین غرور پلنگ چه شد...
با ارادت و احترام
با تمام این حرف ها... خیلی زیباو جالب است که مرجان یا سیمین واقعی اند.
زیبا مینویسید، زیبا مینویسید، زیبا مینویسید
یعنی همواره اسپری = شعار؟
و هر شعاری رنگش ...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میسی
فرقی نمیکند
گویم و بدانی..
یا..
نگویم و بدانی...
فاصله دورت نمیکند..!!!!
در خوب ترین جای جهان جا داری..
جایی که دست هیچکس به تو نمی رسد..!!!
دلم.....!!!!!!!
ﻫﺮ ﺁﺩمی ﮐﻪ ﻣﯿﺮﻭﺩ ...
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ،
ﯾﮏ جایی ،
به ﯾﮏ ﻫﻮﺍﯾﯽ ...
ﺑﺮمیگردد !
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻫﺴﺖ !
ﺣﺘﯽ ...
ﯾﮏ ﺧﺎﻃﺮﻩ !!!