مجموعه شعر دوم بنده با عنوان"سپیده دمی که بوی لیمو می دهد" توسط انتشارات بوتیمار به بازار کتاب عرضه شده است.این مجموعه در ۱۱۲صفحه تدوین گردیده و شامل هفتاد شعرمی باشد.قیمت پشت جلد این مجموعه ۵۰۰۰تومان بوده و دوستانی که تمایل به تهیه ی این کتاب دارند، می توانند از طریق کتابفروشیهایی که نامشان درج گردیده است اقدام به خرید این مجموعه نمایند:

۱-کتابفروشی چشمه در بلوار کریمخان

۲-کتابفروشی ویستار

۳-کتابفروشی هاشمی در خیابان ولیعصر نرسیده به میدان ولیعصر

۴-کتابفروشی (کتابسرای ) نیک

۵-کتابفروشی خانه شاعران در میدان انقلاب

۶-کتابفروشی طهوری در میدان انقلاب

۷-کتابفروشی ققنوس

۸-کافه چرا،خیابان انقلاب نرسیده به چهار راه ولی عصر

۹-شهر کتاب آرین در بلوار میرداماد

۱۰-شهرکتاب ونک در  میدان ونک

۱۱-شهرکتاب ابن سینا در شهرک غرب

۱۲-شهرکتاب شهید بهشتی در خیابان شهید بهشتی

و در شهرستانها:

۱-کرج، شهر کتاب البرز

۲-اهواز،کتابفروشی رشد

۳-آمل،شهر کتاب آمل

۴-گرگان،شهر کتاب گرگان

۵-جهرم، کلبه کتاب جهرم

۶-بابلسر،کتابفروشی کاشانی،خیابان شهید بهشتی ، روبروی مسجد جامع

۷-زنجان،الف- کتابفروشی فرهنگ،ب- کافه ترنج واقع در اراضی- جنب سالن بدمینتون

۸-تبریز،الف-کتابفروشی فروزش در خیابان امام خمینی،نرسیده به چهار راه آبرسان، ب. کتابفروشی سعادت در خیابان امام خمینی نبش خیابان فردوسی

۹- اصفهان: شهر کتاب اصفهان و شاهین شهر 

۱۰- رشت: شهر کتاب رشت 

۱۱- ارومیه، شهر کتاب در خیابان دانشکده ،خیابان استادان

همچنین این مجموعه را می توانید به صورت اینترنتی از پخش ققنوس نیز تهیه فرمائید.  

از میانمایگی

 

الف-مادرِ "آنا" تصمیم گرفته بود از شوهر خود یعنی پدر آنا جدا شود اما چون "آنا " را حامله بود، قرار شد پس از زایمان، از پدر جدا شود.وقتی آنا در بیمارستان به دنیا آمد، مادر به نوزادش شیر نداد.گفت می ترسد مهرِ بچه بیفتد به دلش و دیگر نتواند از پدر آنا جدا شود.مادریک روزپس از زایمان، از بیمارستانمرخص شد و رفت...

آنا را مادربزرگ پدری آورد به خانه ی خودش.بزرگش کرد و تا دیپلمش را گرفت او را شوهرداد. دختر آنا امسال می رود کلاس اول.تابستان امسال، بعد از سی و چند سال، آنا افتاد دنبال پیدا کردن مادرش. کار سختی نبود، با دو سه بار پرس‌ و جو ‌از دو سه نفر آشنا و غریبه، شماره تلفن مادرش را پیدا کرد. زنگ زد ودر میدان راه آهن قرار گذاشتند تا همدیگر را ببینند.اگر این ماجرا واقعی نبود می گفتم آنها در میدان مادر قرار گذاشتند. شما از اینکه من نوشتم آنها در میدان راه آهن قرار گذاشتند باید متوجه چیزهای دیگری هم بشوید.مادرآنا با دختر کوچکی که همسن و سال دختر آنا بود آمده بود سر قرار .آنا هم با دخترش رفت.مادر،اسم دختر دومش را هم گذاشته بود "آنا".مطمئن نیستم  اما مادران بسیاری باید باشند که دو دختر همنام دارند.

ب- آقای دکترج چند دهه ی قبل مدرک ارشدش را در رشته ی فیزیک از دانشگاهی معتبر گرفت. تدریس در بهترین دانشگاههای پایتخت،تالیف چند عنوان کتاب،ارائه چندین مقاله و به هم زدن نامی معتبر در میان نخبگان فیزیک از این مرد چهره ای خوشایند ساخته است. بله ،خوشایند، اما تنها روی کاغذ. زیرا در دنیای واقعی کسی با این مرد نمی تواند کنار بیاید. بخصوص اعضاء خانوده اش. آقای دکتر دهه هاست که با همسر و فرزندانش در هیچ جمع خانوادگی شرکت نکرده است.همسرش، مهمانی  و جشن رفته است تنها ،عزاداری و ختم رفته است تنها ،عید ومحرم تنها .خیال نکنید که آقای دکتر ج  تمام وقتش را صرف امور علمی می کند نه! تنها دلیل آقای ج  این است که این گونه محفل ها جای آدمهای معمولی هست و صرفا برای تلف کردن وقت.

ج- خواستم بنویسم خانم ط بعد دیدم مگر چند اسم زنانه داریم که با ط شروع می شوند؟ برای همین می نویسم طیبه. خانم طیبه دوسال پیش با همسرش رفت کربلا.از سفر که برگشت چادری شد.خودش به من گفت که به آقا قول داده است چادر سر کند.به نظر من طیبه مادر خیلی خوبی هست. تمام حواس و وقتش را اختصاص داده به دو دختر نازنینش . اگر کسی دخترانش را بیاورد کتابخانه  با حوصله برایشان کتاب انتخاب کند و این یکی دختر را ببرد فلان کلاس در غرب تهران و آن یکی دختر را ببرد بهمان استخر در شرق وصبح ببردشان مدرسه و بعد از ظهر به فکر تفریح و درس و مشق دخترها باشد و طوری با مهربانی صادقانه ای دو دخترش را مامانی صدا بزند که بقیه همسن وسالا های دو دخترش به آنها رشک ببرند باید مادر خوبی باشد. طبیه هم هست.واقعا مادر خوبی هست.طیبه پوست تیره ی شفافی دارد ب این نوع رنگ پوست گویا می گویند اسمر.در محله ای که من کار می کنم،پسر جوانی با پراید می آید درکوچه نزدیک خانه ی طبیه اینها آهنگ اسمر اسمر را بلند می کند و بعد از چند لحظه می رود.به هرحال اینجا محله کوچکی هست و من بعد از نزدیک به ده سال کار کردن در این محل از چیزهای زیادی با خبر می شوم... به هر حال شنیده ام که طیبه و این پسر رابطه دارند... از نوع رابطه شان به هیچ عنوان دلم نخواسته است سر در بیاورم نه اینکه بخواهم ریا کنم برای شما مخاطبم ها، نه! واقعا دلم نخواسته است از این رابطه سر در بیاورم. اما به هر حال محله کوچک است و بلندگوهای پراید پسر جوان چیزهایی را داد می زنند...شنیده ام طیبه برای ایجاد رابطه با این پسر بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش بالاخره با قرآن استخاره  گرفته بود و استخاره خوب آمده بود. منظورم از شنیده ام این است که شرایطی پیش آمد که خود طیبه موضوع را به من گفت...

د- این بند دال را نمی خواستم بنویسم.دربند بالایی نوشتم کربلا، یاد چیزی افتادم.سالها قبل که تنها زندگی می کردم،ظهر عاشورا مجبور شدم از خانه بروم بیرون.زیرا در خانه چیزی برای ناهار نداشتم و باید می رفتم تا سوژر مارکت همیشه باز سر کوچه.دسته های محل آمده و رفته بودند. کوچه خلوت بود به جز صف ناهار نذری چند متر پائین تر از مغازه.مرد جوانی سرو شاخ گوسفندی را گرفته بود. گوسفند را می کشید سر جوب، برای قربانی کردن.دو دختر جوان با نوع پوششی که این سالها در روز عاشورا مرسوم شده است!!! از کنار مرد جوان رد می شدند. مرد در حالی که به کشیدن گوسفند مشغول بود نگاهش را از روی اندام دخترها بر نداشت و با صدای بلندی تقریبا داد زد که جووووووووون ... خونه خالیه ها در خدمت باشیم.این جوووووون را طوری ادا کرد که حتی ما مردها هم از شنیدنش چندشمان می شود چه برسد به آن دو دختر.اما چیزی که می خواهم بگویم ربطی به چندش آور بودن لحن مردها ندارد.چیزی که می خواهم بگویم مربوط می شود به "زندگی در سطح" و " زندگی سطحی" و البته تفاوتی که با همدیگر دارند.

آقای دکتر ج زندگی سطحی ندارد اما زیستن در سطح را بلد نیست.زیستن در سطح به معنای داشتن زندگی سطحی نیست. زیستن در سطح به معنای مواجهه با واقعیت است و تغییر آن در جهت خواسته های مطلوب ذهنی نه گریزان بودن ازواقعیات خانواده و جامعه. زیستن در سطح لذت بردن ازاین است که درکنار مردم ، در مجاورت لذتها و دردهای مردم باشی، انها را لمس کنی. با گریه ی آنها، با خنده ی آنها کنار بیایی اما قدرت نقد و تغییر را در خود تقویت کنی. بله آقای ج! شما زندگی سطحی  نداری اما زیستن در سطح را بعید می دانم که فرصت کنی و یاد بگیری.در بند دال این متن یعنی سالها قبل من هم بلد نبودم زندگی در سطح را تجربه کنم زیرا فکر می کردم اگر ظهر عاشورا در خانه بمانم با کژ رفتاری ها و خرافات مراسم این روز می توانم مبارزه کنم.اما برویم سراغ آنا و مادرش. این دو بعد از اینکه دوبار همدیگر را دیدند ،متوجه شدند که هیچکدام نمی تواند دیگری را از نظر مالی حمایت کند لذا دیگر سراغ هم نیامده اند.مادر آنا از بیمارستان رفت سراغ سرنوشت خویش. سرنوشت عبارتی بود که او به دیگران گفته بود اما آیا منظورش از سرنوشت شوهری معتاد در حوالی ورامین، خانه ای پنجاه متری با دو فرزند بود؟.در زندگی سطحی، احساسی که به سرعت بوجود آمده است به همان شتاب از بین می رود،روابط انسانی خلاصه می شود در انتفاع . در سودی که یکی از دیگری می برد نه در نفعی که از یکدیگر می بریم.زندگی سطحی هیجان هایی هستند که در جامعه شعله ور می شوند و به همان سرعت خاموش. به مصر نگاه کنید.... به لیبی و تونس نگاه کنید...زندگی سطحی، تضاد میان افکارو اعتقادات  خانم طبیه با رفتاراوهست.تضاد میان اعتقادات مردی که گوسفند قربانی می کند و همزمان خانه ی خالی اش را به دختران محله اش یاد آوری می کند، هست.زندگی سطحی همین چیزیست که این روزها دامن خیلی از ما را گرفته است. همین چیزی که من به آن می گویم میانمایگی...میانمایگی در هنر... در ادبیات... در سیاست... در ساختارهای رفتاری... در مد و پوشش و البته در همین پستی که نوشته شد.به سریالهای ترکیه ای نگاه کنید به سریالهای فارسی وان نگاه کنید تا دقیقا منظور مرا متوجه شوید.

بگذارید در مورد میانمایگی چیزهای بیشتری خواهم نوشت....

        

از هیچ

 

من همان شب اول در همان سال اول فهمیدم که پیر شدنم روندی نامتناسب در پیش خواهد گرفت.اگربه صورت طبیعی پیر می شدیم،عمق چین و چروک های پیشانی و انبوه موهای سفید نباید این اندازه می شدند.هشت سال روند پیری ما سرعتی مضاعف گرفت.در این هشت سال، اندوه ما از یک فرد نبود و اگر مسبب این همه نابودی را در یک فرد یا افراد خاصی خلاصه کنیم،قطع به یقین اشتباه کرده ایم. ما اندوه همدیگر بودیم.اینکه چگونه اجازه دادیم یک " هیچ" پا روی شانه هایمان بگذارد و آنگونه خودنمایی کند.این " هیچ " دیروز رفت.به احتمال زیاد امروز، وبلاگ ها و فیس بوک و سایر فضاهای مجازی پر خواهد شد از استاتوس هایی که در مورد رفتن احمدی نژادهستند.امروز فضای مجازی به احتمال زیاد تهوع خواهد گرفت.این نوع رفتن، گرچه ما را خوشحال کرده است،اما یادمان باشد که هیچ نوع پیروزی برایمان محسوب نمی شود.شب اعلام نتایج این دوره از انتخابات ریاست جمهوری،بی موردترین و بی ربط ترین شعاری که عده ای از مردم در جشن و پایکوبی سر دادند"احمدی بای بای" بود. شعار"احمدی بای بای" اگر در سال 88 تحقق مییافت،بزرگترین پیروزی مردم می شد. این شعار در این سال نشانه ی پیروزی نیست ... نیست. با این همه بهتر است هر کدام از ما عکسی کوچک از این هیچ را در جاهای مناسب و نامناسبی از منزلمان داشته باشیم بیم دارم با توجه به حافظه ی تاریخیمان،چند سال بعد هیچ دیگری، لباسی دیگر بپوشد و باز بر روی گرده هایمان ...

شادی را با پیروزی اشتباه نگیریم.

 

 

پ.ن: عاشقانه ی مفصلی در اینجا گذاشته ام.

از تنهایی

 

من از دنیای شما سه چیز را دوست دارم. اولی جاده است. دومی زن و سومی رفتن با زنی که جاده را دوست دارد. پس در اصل، من از دنیای شما دو چیز را دوست دارم. اولی جاده است و دومی زنی که جاده را دوست دارد. راستش را بخواهید برای شروع این متن، نمی خواستم از این جمله استفاده کنم. 

"تنهایی". متن پیش رویتان تمایل داشت با این کلمه آغاز شود.مرادم از تنهایی، معناهای فلسفی و عمیقش نیستند. برعکس،اولین و سطحی ترین چیزیست که با شنیدن این واژه به ذهنمان خطور می کند." تنهایی به معنای غیبت فیریکی تن هایی که احاطه مان کرده اند" 

ازتنهایی ننالیده ام.نه در شعرها و متن هایی که نوشته ام ، نه در زندگی خارج از متن. حتی عصر زمستان سال هشتادو یک که از سرکار برگشتم به خانه و به خاطر آنفلونزای شدید یک هفته از پا افتادم.- قبلا به شما گفتنه بودم ،از وقتی در تهران دانشجو شدم،دور از خانواده زندگی کرده ام؟-.آن روز عصر، تنها کاری که توانستم بکنم  در آوردن بارانی ام بود با پرت کردن کیفم گوشه ی اتاق.سرم به اندازه ی یک کیسه پنجاه  کیلویی سنگین شده بود و ازشدت درد نمی توانستم چشمانم را باز نگه دارم. با همان لباس بیرون، دراز کشیدم روی زمین. با خودم گفتم اگر کمی بخوابم حالم بهتر می شود.... تصور من این است در مقایسه با کسانی که می شناسم، تحمل بسیار بالایی در مقابله با درد دارم.فکر نمی کنم تصور بیهوده ای هم باشد اما آن روز استخوان درد، تب، سرفه،تهوع،عرق،تنگی نفس چنان دمار از روزگارم درآورده بودند که خیال می کردم اگر کسی انگشت اشاره اش را بگذارد روی بدنم، مثل یک گلدان چینی که تکه تکه می شود، از هم می پاشم.روی زمین خوابم برده بود.صبح که بیدار شدم،یادم نمی آمد کی بلند شده و روی خودم پتو انداخته بودم. پتو را کنار زدم اما مثل گالیور که کوتوله های های شهر لی لی پوت به زمین دوخته بودندش، حس کردم قدرت گرانش اتاقم ده برابر شده است. انگاروزنه هایی به دست و پایم بسته بودند که توان جابجا کردنشان را نداشتم.گوشی تلفن قرمز رنگ کنارم بود. شماره محل کارم را گرفتم و به خانم ع که رئیسم بود گفتم که نمی توانم سرکار بیایم.خانم ع گفت "از صداتون مشخصه که اوضاعتون اصلا خوب نیست.کاش زنگ بزنید یکی بیاد پیشتون".گوشی را گذاشتم. احساس گرسنگی بسیار شدیدی  کردم. یک دهه طول کشید تا رسیدم سر پخچال.هیچ چیزی جز آب خوردن در یخچال نبود. حبه قندی برداشتم و گذاشتم توی دهانم تا لااقل بر احساس گرسنگی غلبه کنم.سرفه امانم را بریده بود.کمرم را نمی تواستم صاف نگه دارم.عضلات پشت رانم چنان دچار کوفتگی و گرفتگی شده بودند که حس می کردم بالاتنه ی یک ماموت را گذاشته اند روی پاهایم.برگشتم به اتاق. پتو را برداشتم و رفتم خودم را چسباندم به شوفاژ. پتو را کشیدم روی خودم . سرم را بردم زیر پتو تا عرق کنم. این نسخه ای بود که مادرم برایمان می پیچید و اغلب هم جواب می داد. قصدم توصیف جزئیات هفت روزی که در خانه تنها ماندم و با درد دست به گریبان شدم نیست.از اینکه توان غذا درست کردن نداشتم و یک هفته تمام رابا آبمیوه و کیک و بیسکوئیتی که با مشقت تمام رفته بودم و از سر خیابان خریده بوده و گذرانده بودم هم می گذرم. 

اولین روزی که پس از مساعد شدن حالم،به سرکارم رفتم، خانم ع و سایر همکاران به من گفتند که بسیار لاغر شده ام. خودم هم احساس می کردم که باید کمربندم را محکمتر ببندم چون شلوارم دائم پائین می افتاد. خانم ع از من پرسید" تنهایی خیلی اذیتت کرد نه؟" آمدم جواب بدهم که "سرما خوردگی اذیتم کرد، نه تنهایی". بعد فکر کردم ممکن است خانم ع خیال کند که من منظور او را نفهمیده ام. اگرچه بیشتر احتمال داشت خانم ع منظور مرا از جوابم متوجه نشود.برای همین لبخندی زدم و گفتم " چاره چیه باید تحمل کرد".

تنهایی در همان معنای اولیه و ساده اش به معنای "عدم حضور جسمانی انسانی دیگردر پیرامون" هرگز اذیتم نکرده است البته اگر آن را با بی حوصلگی و کلافگی اشتباه نگیریم.بوضوح در یافته ام  عده ای هستند که تنهایی در آنها با حضور دیگران رنگ می گیرد نه در عدم حضورشان. درمناسبتها، در "مرگ بر"ها و"درودبر"ها،در میهمانیها و عزاداریها ،در تماشای مسابقات ورزشی، در کافه ها وسینماها، در جلسات،در تاکسی ها و اتوبوس ها،در پاساژها و بلوارهای زیبا،چیزی که در آنها پررنگ می شود حس تنهایی است.من اگر از سلول های انفرادی می ترسم به خاطر تنهایی نیست. به خاطر محرومیتم از جاده است و زنی که رفتن در جاده را دوست دارد....   

پ.ن: کور شوم اگر منظورم از کاریکاتور جناب نیستانی این باشد که انسان گرفتاردرجزیره من هستم ...

  پ.ن: برای ایجاد کتابخانه صوتی کودکان یک بار دیگر از تمام شما عزیزان دعوت به همکاری می نمایم.

از گریه بر شانه جلاد

  

 

 

 

 

هفده ساله بودم. ترم یک دانشگاه.حوالی میدان ولی عصر، خوابگاه دانشجویی داشتیم.تغییرات هورمونی در این سن، آدم را بیقرار می کنند. دوست داری تنها بروی توی خیابانها ، دلتنگ بشوی و اسم دلتنگی ات را بگذاری عشق! نشسته بودم روی نیمکتی در بلوار کشاورز. هوا آنقدر تاریک شده بود که بوتیک دارهای میدان  و مغازه دارهای بلوار کشاورز کسب و کارشان را تعطیل کرده باشند به جز آبمیوه فروشی محقری در کنج دیوار....گردن بندی از نقره انداخته بودم دور گردنم. امانت بود ، وگرنه هنوز هم گردنبند انداختن را قرتی بازی می دانم!امانت از دوستی که وقتی آن  را به من سپرد یک جمله گفت" این گردنبند از جون برام عزیزتره".سه پسر جوان،به من نزدیک شدند. مثل همه ی عابرها که به آدم نزدیک می شوند و رد می شوند. اما این سه رد نشدند.... در چشم به هم زدنی نشستند دو طرف من/ نفر سوم سرپا ایستاده بود که مثلا جلوی دید خودروها را بگیرد. یکیشان چاقو در آورد/ بی حرف و حدیث/ کوبید به گیجگاهم/ با دسته اش کوبید. صدای برخورد دسته ی چاقو به گیجگاه/ صدای خوبی نیست/ مثل صدای خرد شدن استخوانها. دومی گردنبند را از گردنم کشید/ بی حرف و حدیث/ میزان هورمونهای آدمی در آن سن/ باعث می شود که انسان دست به کارهای احمقانه بزند/ قهرمان بازی در بیاورد/ من هم خواستم همین کار را بکنم... سومی با مشت کوبیدزیر فکم/ زبانم گیر کرد لای دندانهایم/ صدای برخورد دندانهایم به همدیگر مثل صدای برخورد دسته ی چاقو به گیجگاه/ صدای خوبی نیست..../ مشتی که به فک من خورد/ انقدر محکم بود که تا یک هفته نمی توانستم دهانم را کامل باز کنم/ ساندیس می خوردم و کیک/ دانشجو بودیم و هزینه اضافی برای دکتر رفتن نبود.... هرچند که خوابگاه ما، خوابگاه دانشجویان پزشکی بود و دوستانم گفته بودند باید با درد کنار بیایم. شدیدتر از درد فکم /دردناک تر از گیجگاهم/ کرامت انسانی من بود که توسط سه انسان دیگر پایمال شده بود. همانی که به آن می گوییم غرور . فکر می کردم با این اتفاق ،غرورم/ بهترین و باارزش ترین چیزی که آدمی می تواند داشته باشد را دیگر نمی توانم باز یابم.... کرامت به غارت رفته... غرور سرقت شده....وقتی به خودم آمدم ،کسی دورو برم نبود. مرد آبمیوه فروش زل زده بود به من. هیچ کاری هم نکرده بود. من همان موقع هم از آدمها توقع نداشتم کاری برایم بکنند. هنوز هم همینطور. آن موقع گوشی موبایل نبود. اگر بود شاید فیلم می گرفت.....شرمگین از کنار مرد آبمیوه فروش گذشتم. شرمگین به خاطر دو چیز. اول اینکه می دانستم که مرد آبمیوه فروش از اینکه دست روی دست گذاشته است ممکن است شرمنده باشد و  من دوست نداشتم شرمندگی انسانی را ببینم دوم اینکه حس می کردم مثل دخترنوجوانی هستم که جلوی چشمان غریبه ها بکارتم را از دست داده ام.......تا چند هفته بعد از آن شب، فقط یک آرزو داشتم... پیدا کردن آن سه نفر/ آزار جنسی شان توسط شیشه نوشابه و انداختن طناب دار بر گردنشان.......حالا من / دارم با دیدن عکسهای مراسم اعدام بامداد امروز تهران/آرام آرام اشک می ریزم....دوستان من همه می دانند/ من به ندرت می گریم...

در ادامه مطلب کامنتی را که چندوقت پیش برای دوستی گذاشته بودم،باز نویسی کرده ام.تحلیلی کوتاه در مورد روانشناسی و جامعه شناسی رفتن به تماشای مراسم اعدام.... 

در اینجا هم با خبری تازه و شعری قدیمی به روز هستم. تشریف بیارین اگه حالی براتون باقی مانده

 

ادامه مطلب ...