نوشته های روی تخته سنگها، کنار جاده ها و تونل ها، یادگاری های روی درختها و دیوارها ،ناخود آگاه غمگینم می کنند. تصور سرگذشت مبهم انسان هایی که آنها رانوشته اند و رفته اند... این تصاویر برای من، صورت نمادینی از مرگ هستند. حضور متن علیرغم غیبت مولف!رفتن اما از خود چیزی را جا گذاشتن. نوشتن و رفتن. این همان چیزی است که اندوهبار است. روی دیوار تونل با اسپری قرمز رنگی نوشته شده بود" مرجان خفه شو! من دوستت دارم".
مرجان هر صبح که از خواب بیدار می شود، می رود سر میز صبحانه.همخانه ای مرجان ، دختر بیست و هفت هشت ساله ای است اهل یکی از شهرهای شمالی ،کارمند شرکتی خصوصی.هر روز صبح زود از خانه می زند بیرون و در این یک سالی که مرجان با او همخانه شده است حتی یکبار هم بدون خوردن صبحانه سر کار نرفته است.تنها کار مرجان برای صبحانه، گرم کردن مجدد کتری آب است. همخانه ای مرجان هر جمعه یا با دوستانش می روند کوه یا با تور اینطرف و آنطرف،مسافرت یک روزه.برای همین مرجان جمعه ها صبحانه نمی خورد. حال و حوصله ی صبحانه درست کردن را ندارد. جمعه ها، مرجان تا ظهر می خوابد.از خواب که بیدار شد می رود دوش می گیرد.بعد ازحمام ،اغلب اوقات می ایستد روبروی آینه قدی و به اندام برهنه اش نگاه می کند.چرخی جلوی آینه می زند و هر بار از دیدن هیکلش سرشار از شعف می شود. گاهی هم با صدای بلند خودش را تحسین می کند. موهایش را درست می کند، لاک می زند،آرایش می کند و در حین انجام همه این کارها ، تلفنی با رضا مشغول گفتگوست. یکبار رضا به او گفت" تو چرا هیچوقت با همخونه ایت نمی ری بیرون؟". مرجان بدش نمی آمد با دختر،گاه گداری بروند جایی اما دختر بکبار هم به مرجان پیشنهاد بیرون رفتن را نداده است. مرجان همخانه ایش را به ندرت می بیند. دختر صبح زود که از خانه بیرون می رود، مرجان خواب است. بعد از ظهرها هم هیچوقت به خانه نمی آید.کلاس زبان، باشگاه،خانه ی دوستان اوقات بعد از ظهرش را پر کرده اند. شب هم که به آپارتمان می رسد شامش را بیرون خورده است. دوش می گیرد، چند دقیقه کانال های ماهواره را جابجا می کند، مسواک می زند، شب به خیر مرجان را می گوید و بلافاصله می خوابد. همخانه ای مرجان بسیار زیباست. از آن دسته دخترها که چهره ی شیک و باکلاسی دارند.از همانها که در نگاه اول آرام و باهوش به نظر می رسند .همخانه ای در روزنامه آگهی داده بود که تمایل دارد با یک خانم دانشجو یا کارمند در آپارتمانی 65 متری با کلیه امکانات همخانه شود.مرجان دنبال آپارتمان می گشت. به پدر گفته بود که زندگی در خوابگاههای دانشجویی خودِ خودِ نکبت است. پدر گفته بود" دختر نباید تنهایی خونه بگیره، حالا باز اگه یه دو سه تا همخونه ای داشته باشی شاید بهت اجازه بدم که بیرون از خوابگاه باشی". مرجان گفته بود" دو سه تا همخونه ای با خوابگاه چه فرقی داره؟". مرجان زنگ زده بود به شماره ای که در آخر اگهی بود.مرد جوانی جواب تلفن را داده بود. مرجان گفته بود به خاطر آگهی زنگ زده است اما انگار شماره را اشتباه گرفته . مرد جوان جواب داده بود که شماره را درست گرفته است و بعد گوشی را داده بود به دختر. دختر به مرجان گفته بود "نمی شود برای این نوع آگهی ها شماره خودت را بگذاری. یک عده آدم مریض تو روزنامه ها دنبال زنان تنها می گردند".قرار گذاشته بودند تا همدیگر را ببینند.در کافی شاپی حوالی میدان انقلاب.دختر تا رسیده بود سیگارش را روشن کرده بود. این یک پیام مستتر بود برای مرجان: همخانه ی احتمالی تو سیگار می کشد!مرجان از چهره دختر خوشش آمده بود. از قاطعیت نرمی که در حرکات دختر بود.دختر هم به مرجان گفته بود" باید ترک باشی. شبیهه ترکایی.اکثر تون یه خوشگلی خاصی دارین". و بعد سریع رفته بود سر اصل مطلب" همخونه ای من باید سه تا شرط داشته باشه. اول اینکه تو مسائل خصوصی من به هیچ عنوان کنجکاوی نکنه... حتی از سر دوستی و دلسوزی ... دوم به هیچ عنوان دوست پسرش رو نیاره خونه....یه دختر تنها رو همه زیر چشم دارن. کافیه مردای همسایه ببینن تو با یه پسری رفتی تو آپارتمان. دیگه کاری ندارن اون پسر کیه تو می شه.... همه اشون دندوناشونو برات تیز می کنن... مردا اعتقاد دارن اگه دخترا و زنها ازیه مردی خوششون بیاد پس امکانش هست که به مردای دیگه هم پا بدن... سوم اینکه حساب کتاب همخونه ایم باید درست باشه. چهارم اینکه تمیز باشه. خیلی هم تمیز باشه". مرجان خندیده بود و گفته بود " اینا که شدن چهار تا شرط!".دختر هم خندیده بود. وقتی خندید صورتش متشخص تر شد . مرجان با خودش گفت " همینه. اگه بابام دختره رو ببینه بی برو برگرد موافقت می کنه باهاش همخونه بشم". پدر موافقت کرده بود.آمده بود تهران و آپارتمان دختر را دیده بود. از همسایه ها هم پرس و جویی کرده بود. آنها را قسم داده بود که دختر متوجه این قضیه نشود.
مرجان عصرهر جمعه از خانه می زند بیرون.رضا سر کوچه داخل ماشین منتظرش می ایستد. رضا مرجان را به خانواده اش معرفی کرده است.مادر به رضا گفته گاهی وقتها مرجان را برای شام دعوت کند به خانه.مرجان شبهایی که خانه ی رضا می رود زنگ می زند به مادرش. می گوید که دعوت شده خانه ی مریم یکی از همکلاسی هایش . اگر پدر یا مادر مرجان تماس بگیرند، مریم خواهر رضا ماجرا را طوری پیش می برد که همه چیز واقعی و عادی جلوه می کند....آخر شب که رضا مرجان را به آپارتمانش بر می گرداند،مرجان سر کوچه پیاده می شود و به رضا می گوید" تا در خونه نیا. ممکنه یکی ببینه خیلی بد می شه". این را همخانه ای مرجان به او تذکر داده است....
----------------------------------------------
مادر رضا با مرجان تماس می گیرد. می گوید که چند وقت است رضا نیمه شب از خانه می زند بیرون.آیا مرجان خبر دارد که رضا کجا می رود. مرجان جواب می دهد که بعد از انتخابات، رضا را به ندرت می بیند.رضا به مرجان گفته که با او تماس نگیرد... ممکن است برای مرجان خطری پیش بیاید. مرجان از رضا پرسیده بود" چه خطری؟" رضا چیزی نگفته بود. همخانه ای مرجان که چند وقت است شبها زود به خانه بر می گردد، متوجه موضوع شده است.با قاطعیتی که همیشه در حرفهایش وجود دارد به مرجان می گوید"الکی الکی خودت رو به باد فنا نده. این پسره تنش می خاره. ولی ممکنه بیان سراغ تو ببرنت یه جایی شیشه نوشابه بکنن تو ماتحتت!".
پ. ن:این روایت ادامه دارد. شما هم می توانید ادامه اش را حدس بزنید...من حدس خودم را هفته بعد ادامه می دهم
پ. ن:یک شعر خیلی کوچولو در اینجا
بعد از مدت ها با یک وبلاگ خوب برخورد ردم.. قلمت برایم جالب بود..
قلمت پررنگ باد به روزهای خوش... به رنگهای خوب
این خیلی بهتر از قبلیه
مشتاقم ادامه اش رو بخونم
مفهوم پست مدرنیسم علی رغم رواج گسترده، مفهومی پیچیده و غامض است که طیف گسترده ای از رویکردها را در بر می گیرد.پست مدرنیسم می کوشد تقریباً در همة انواع فعالیت های فکری نشان دهد که آنچه دیگران آن را یک «واحد»، یک وجود، یا مفهوم منفرد و تام پنداشته اند، یک کثرت است. هر چیز به وسیلة رابطه با چیزهای دیگر ساخته شده است، از این رو، هیچ چیز ساده، بی واسطه یا تماماً حاضر نیست و هیچ تحلیلی از هیچ چیز نمی تواند کامل و نهایی باشد.انکارِ تعالیِ هنجارها برای پست مدرنیسم جنبه ای قاطع و تعیین کننده دارد. هنجارهایی همچون حقیقت، نیکی، زیبایی و عقلانیت دیگر مستقل از فرایندهایی که این هنجارها بر آنها حکومت یا دربارة آن ها داوری می کنند، نیست؛ بلکه محصولاتی از این فرایندها و ذاتی در آن ها هستند.ویژگی های فرهنگی پست مدرنیسم اشاره ای است به روح مسلط زمان و گرایش های خاص هنری و فرهنگی. زایل شدنِ ایمان به علم و عقل در پست مدرنیسم، به این معناست که هیچ اشتراک نظر و باور یا اعتقاد پایدار و ثابتی در عصر حاضر وجود ندارد، و لذت جویی، فردگرایی و زیستن در لحظة حاضر، میل غالب و روح زمانة ماست. زیگمونت باومن روابط پست مدرن را نوعی پاره پاره شدن، سطحی شدن، نشأت گرفته از مصرف گرایی و فقدان مسئولیت اخلاقی در قبال دیگران ارزیابی می کند.
لیون(1999) ، به دو جنبة پست مدرنیته اشاره می کند. نخست، ظهور و گسترش رسانه های جدید و فناوری های اطلاعات و ارتباطات که عامل تغییر اجتماعی و نشانة جهانی شدن است، و دوم ظهور فرهنگ مصرف و اضمحلال همزمانِ اَشکالِ معین تولید.
با توجه به کامنت قبل من این نوع نوشتن شما را حرکتی منطبق با معیارهای پست مدرن می دانم. شما یک اتفاق را شقه شقه کرده اید. به حقیقت واحدی معتقد نیستید. به کثرت حتی در یک اتفاق قطعی پرداخته اید.به مخاطب اجازه داده اید که روایت را تکمیل کند و این ویژگی رسانه های مدرن از جمله وبلاگها هست که مخاطب را نه فقط مصرف کننده که جزئی از متن می انگارد.
ابعاد و ویژگی های رسانه های جدید را می توان چنین برشمرد:
1) تعاملی بودن: امکان پاسخگویی و یا نوآوری و خلاقیت به وسیلة کاربر برای عرضة دیدگاههایش به منبع یا فرستنده.
2) حضور اجتماعی: احساس ارتباط شخصی با دیگران که با استفاده از رسانهها ایجاد میشود.
3) غنای رسانه ای: پیوند بین چارچوبهای متفاوت ارجاع، تقلیل ابهام و فارهم کردن علائم و نشانهها و... به وسیلة رسانهها
4) استقلال (خودمختاری): کنترل کاربر بر محتوا و استفاده و نیز استقلال او از منبع
5) بازیگوشی: استفاده برای سرگرمی و لذت، علیه فواید و ابزاری بودن
6) خصوصی ( خلوت ) بودن: استفاده از رسانه یا محتوای خاص
7) شخصی بودن: شخصی و منحصر به فرد بودن محتوا و استفاده
سلام. محسن عزیز بسیار بسیار خوشحال می شوم اگر منابع و ماخذ این کامنت رو برام ارسال کنین چون شدیدا بهشون نیاز دارم :)
همانطور که قبلا و در کامنتهایی که برای داستان قبلی ات نیز اشاره کرده بودم شما در آن داستان تعمدا در سطح مانده اید. زیرا روایت انسان امروز روایت سطح است نه عمق.دوم انکه خود راوی اذعان دارد که این روایت روایتی سطحی و به عبارت شما شبیه فیلمفارسی ها هست. اگاهی راوی از این اتفاق روایت قبلی را برایم خواندنی تر کرده بود.اما از یک چیز نباید بی توجه بگذرم : آقای آذری ذهنی واقعگرا دارد و شاخک هایش به مسائل جامعه حساسند!!
به خاطر کامنت پر محتوی و کاملتون خیلی سپاسگزارم
سلام پست متفاوت ،، وداستان متفاوت وروزبروز بیشتر میروید
متن زندگی آدما.منم مث خیلی ها دوس دارم ومشتاقم پایان
بندیشو بخونم ....... دوهمخونه واینهمه تنوع افکار .
حیف شد دیر رسیدم ولی منتظرم بخونمش.
این داستان جالب تر شد :)
سلام
منتظریم جناب آذری عزیز، حدس شما حدس نیست آن چیزی است که باید باشد
این روایت جذاب ترازقبلی است..دوست دارم راجبش خیال بافی کنم..
+لایک برای کامنت آقاب محسن.اگرچه من فکرمیکردم پست مدرن درتقابل با مدرنیته است و یک جورهایی بازگشت به سنت هاست؟!
اولین باره که دلم میخواد داستان یه وبلاگ رو دنبال کنم
سلام زیبا بود ولی چرا کم لطفا زودتر آپ کنید ممنون
سلام ُخوبه ولی من اون اولی رو خیلی دوست داشتم جزئیاتش کمتر بود ولی ملموس تر از این یکی البته این نظر منه.
اینو بیشتر دوست داشتم
یعنی ادامه اش ممکنه به انتخابات ربط پیدا کنه؟!!
وقتی که تو نیستی
دنیا چیزی کم دارد،
مثل کم داشتنِ یک وزیدن،
یک واژه،
یک ماه.
من فکر میکنم در غیابِ تو...
همۀ خانههای جهان خالی ست،
همۀ پنجرهها بسته است،
...
اصلاً کسی حوصلۀ آمدن به ایوانِ عصرِ جمعه را ندارد.
پردههایی که پیدایند
یک جوری شبیه دیوار دیده میشوند
خوندمش و منتظر بقیه اش می مونم ...
انگار زندگی دوره دانشجویی خودم را مرور کردم.قبل از انقلاب.دستگیری بعضی دوستان.بازجویی برای شرکت نکردن در رفراندم حزب رستاخیز.همخانه های جور واجور.یکی چپی ویکی دنباله رو دکتر شریعتی و....ممنون آقای آذری.بخاطر نوشته هایی که آدم را وادار میکند دوباره به زندگیش فکر کند.من هم مطلبی نوشته ام.خوشحال میشوم سر بزنید.
خوبه که بالاخره رضا هم ماشین دار شد یا قبلا داشت و رو نشده بود .
نه جناب تقوی عزیز . رضاها و مرجان ها در هرکدام از روایات عوض می شوند. این رضا رضای قبلی نیست . تیپ شخصیت موقعیت اجتماعی در هر روایت جداگانه هستند . تنهانامها مشترکند!
سلام مثل همیشه عالی بود
سلام
من که مشتری هستم و صبر می کنم ببینم خود شما چه ادامه ای برای داستان در نظر گرفتی.
سلام
من از شیشه نوشابه خوشم نمیاد پس نه حدس میزنم و نه دنبال میکنم ... !!!
:) ایده ی جالب و قشنگی بود
این همخونه ای خودش که شاریط خودشو رعایت نمی کنه که؟
مرجان دختر خوبیه چه داستان قبل چه الان.چون داره برای خودش زندگی می کنه نه ننش نه باباش.
من دنبال میکنم هزار تا داستان ساختم تو ذهنم ولی صبر میکنم ببینم شما چی فکر میکنین..
یه هفته گذشت
اما ادامه داستان؟!!
همچنان منتظریم
در باب پاراگراف اول:
پس باید دیدن این همه وبلاگ دور و برتون هم بدجور غمگینتون کنه!
میدونید، ما وبلاگ نویس ها هم دنبال دیواری میگردیم که خطی از خودمون به جا بذاریم.
farfaraway.blogfa.com/post-163.aspx
جالبه دوست دارم بدونم آخرش چی می شه :)
جناب آذری قلم توانایی دارید و پردازشگر قابلی هستید...
محبتت چشمه ایست ازجنس نور""..."
هم ارادت، هم سلام از راه دور""..
این داستان جالبتر بود..
کاش پای سیاست به این داستان نکشد، یا پای این سیاست به داستان. یا پای داستان به سیاست!
اصلا کاش پای هر چه مرجان است قلم شود و پای هرچه رضا و هرچه انتخابات. تا هیچ پایی به هیچ سیاستی نرسید. کاش!
آخرش سیاسی میشه ؟
من نمیدونم چرا احساس میکنم که همخانه ای مرجان با رضا ارتباط داره ارتباط سیاسی
باعث خوشحالیمه که اومدی تو وبم ونظر دادیو من به این سادگی تونستم وب به این خوبی پیدا کنم.مم بعد همیشه همراهتم.لینکم کن چون لینکی.
جالب بود
منتظر ادامه هستم
سلام

این روایت از روایت قبلی کمی بهتر بود اما به نظرم قبلیه معطوف به هدف تر بود...الان از دل این روایت چطور نوشتن آن جمله کنار تونل دربیاید جالب توجه است
یعنی رضا فرصت تا دم تونل رفتن رو پیدا نمی کنه
همخانه ای مرجان هم نمونه خوبی از ماست قوانینی برای دیگران می گذارند که خودشان رعایت نمی کنند ...
این روایت خیلی درد داره ممکنه وقتی ادامه اش و نوشتید خبرم کنید؟
رضا درگیر نوشتن یک برنامه شده. برنامه نویس است. دنبال راهی برای رد کردن ف. ی. ل. تر هاست...
مرجان میپرسد. رضا برایش تعریف میکند. اما یک دفعه غیبش میزند. خانواده نمیدانند کجاست....
هفته ها بعد....
با اینکه ظاهرا زمان داستان مربوط به سه چهار سال پیشه ولی فضای داستان و حال و هوای کاراکترها مربوط به زمانی حدود 34 سال پیشه. شایدم برای من که از سه چهارسال پیش تا حالا انگار 50 سال طی شده اینطوری بنظر میرسه. در هر صورت جو این اپیزود مثل قبلی سیاه و سفیده. و اینقدر متأثر و غمگین و مأیوس شدم که دیگه نمیخوام ادامه بدم. دپرس شدم.
از این واژه ها متنفرم:
انتخابات،سیاست،همکلاسی،آپارتمان،خوشگلی،سیگار،کافی شاپ،پست مدرنیسم،پساپست مدرنیسم،ماهواره،از خانه بیرون زدن،نکبت،کارمند،باشگاه و ....
میخوام برم سراغ باغچه ی طبیعی ِ حیاتمون و گلهای شمعدانی رو روشن کنم. شمعدونیهایی که اصلا دوست ندارم اونا رو از باغچه در بیارم بذارم تو گلدون که بعد به طاقچه ها تبعید بشن.
این یه قانونه . اینکه بقیه ی داستان رو میشه جوری نوشت که در واقعیت هم همون اتفاقات رخ بده. پس خواهش میکنم آینده رو اونطور که باید باشه رقم بزن. ما که دیگه ازمون گذشته. بخاطر بچه ها. بخاطر غنچه ها. بخاطر باغچه. بخاطر خدا...
گفتم که قسمت شیشه نوشابه نا مانوسه؟ یه دفعه خشن میشه. به متن نمی خوره مخصوصا از زبان یه دختر. بگذریم کاش کتابهات را به من قرض میدادی ولی قیلسوفها یک تنهایی خود خواسته را تجربه میکنن!
پس کو بقیه اش ؟!!!
ما همینجور داریم حدس می زنیم . هی حدسمون یادمون می ره .
سلام
کاش ایلیا وبلاگ داشت...
چه نظرش به دلم نشست...
دختر هم به مرجان گفته بود" باید ترک باشی. شبیهه ترکایی.اکثر تون یه خوشگلی خاصی دارین".
ناسیونالیستی در سطح لالیگا!!!
کی گفته ترکا خوشگلن آخه!!! تازه اونم خاص!
سلام متن های فوق العاده ای تووبتون گذاشتین منتظربهترینام ممنون
نمیدونم باید چی بگم خیلی غم انگیز بود....
سلام برشما دوست فرهیخته..وبلاگ بسیار پرباری رامعرفی کردید..قلم بسیارتوانایی دارید والبته اگر به گستره ی مضامینتان بیفزایید(بهتراست).منتظرآثار جدیدتان خواهم بود والبته حضور ونظرتان دروبلاگم...برقرار باشید
از پروردگار زیباییها:
آرزومند تمام آرزوهای زیبا و شیرینت هستم