نوشته های روی تخته سنگها، کنار جاده ها و تونل ها، یادگاری های روی درختها و بناهای تفریحی و باستانی ،ناخود آگاه غمگینم می کنند. سرنوشت مبهم انسانی که آن رانوشته است و رفته است.... برای من این گونه نوشته ها ، صورت نمادین مرگ هستند.رفتن و از خود چیزی را به یادگار گذاشتن.
روی دیوار تونل، با اسپری قرمز رنگی نوشته شده است " مرجان ! خفه شو. من دوستت دارم".اسم مرجان مرا یاد "داش آکل " می اندازد و پایان اندوهناکش.مرجان دختر زیباییست با چهره ای شرقی. هر روز صبح چادرش را سر می کند و می رود تا سنگکی سر کوچه دو عدد نان می گیرد بر می گردد صبحانه پدر را می دهد.پدر صبحانه اش راکه می خورد از خانه می زند بیرون.پدر به مرجان گفته "رئیس خط مسافرکش هاشدم.در آمدش بد نیست هر تاکسی که پر کنم پونصد تومنش مال منه اما این کار که آخر و عاقبت نداره".مرجان تنها دختر خانواده است با سه برادر. برادربزرگترش افتاده زندان... خرده فروشی می کرده... برادر وسطی هر روز صبح از خانه می زند بیرون و شب با روزنامه ای زیر بغلش بر می گردد. برادر کوچک تررفته بندر کار پبدا کند. مادر فوت کرده است. چند سال پیش در کوچه یک موتوری به او زد و در رفت. مادر را تا برسانند بیمارستان تمام کرده بود.پسران محل می دانند که مرجان از صبح تا شب در خانه تنهاست.یک دختر تنها در خانه، به خودی خود موقعیتی است که اکثر پسر ها را تحریک به ایجاد رابطه می کند.شماره تلفن منزلشان را تقریبا همه ی پسران محل دارند. مغازه دارها و قصاب محله هم همینطور.مردان متاهلی که تازه ازدواج کرده اند گاهی به یاد زمان مجردی هوس می کنند که با مرجان تماس بگیرند.زیبایی مرجان، اصلا به سرنوشتش نمی آید. این را مادر رضاگفته بود. رضا موتور دارد و در پیک موتوری کار می کند. اصرار کرده بود که مادر برود خواستگاری مرجان. مادر رضا گفته بود "مرجان خانم ماشاللا دست رد به سینه هیچ مردی نمی زنه. هرکی شمارشونو داره یه دو سه ساعتی باهاش لاس زده.... مگه همه چی به خوشگلیه؟ دختر باید خونواده دار باشه... اصل و نسب داشته باشه". رضا چند وقتی می شود که شب ها می رود باشگاه بدنسازی. تازگیها یک چاقوی دسته زنجان هم می گذارد توی جورابش. بچه های محل را تهدید کرده است که اگر بفهمد کسی به خانه مرجان زنگ می زند مادر و خواهرشان را می اورد جلوی چشمشان.رضا و مرجان قرار گذاشته اند وسط هفته بروند شمال. مرجان تاکسی می گیرد و می رود میدان آزادی. رضا دور میدان منتظر مرجان ایستاده است.مرجان شماره ی ایرانسل رضا را می گیرد و به او می گوید که رسیده است. رضا به چشم هم زدنی مرجان را پیدا می کند. مرجان آرایش غلیظی کرده است. مانتوی کوتاهی پوشیده و چادرش را برداشته گذاشته توی کیفش.رضا تا مرجان را می بیند با صدای نیمه بلندی می گوید" اوه اوه اوه... تیپو نگاه ... بپر بالا تا ندزدیدنت. مرجان سوار موتور می شود .به سه راهی کرج – چالوس که می رسند رضا از وانتی اول جاده هندوانه می خرد. می دهد به مرجان و مرجان هندوانه را می گذارد روی پاهایش و سفت می چسباند به هندوانه.رضا به مرجان می گوید" کاش من هندوانه بودم". مرجان بلند می خندد.رضا گاز موتور را می گیرد و حالا در پیچ های جاده هستند. جاده خلوت است . مرجان روسری اش را بر می دارد و با دو دستش دو گوشه روسری را نگه می دارد. باد موهای مرجان را شبیه تبلیغات ماهواره ای شامپو کرده است. رضا به مرجان می گوید" تابلو بازی در نیار روسریتو سرت کن". مرجان جواب می دهد "اینجا مگه کسی ما رو می شناسه؟".رضا بلند می گوید " مگه هرجا نشناختنت باید روسریتو برداری؟". نزدیک تونل که می رسند رضا موتور ا مگه می دارد. می روند کنار جاده. هوا آفتابی شده و کمی گرم. رضا می گوید" تا هندونه هم گرمتر نشده بیا بخوریمش". رضا هندوانه را از وسط نصف می کند. گوشی مرجان زنگ می خورد. مرجان کمی از رضا فاصله می گیرد و آرام با تلفنش صحبت می کند .رضا هندوانه را می گذارد زمین و بلند می شود می رود دنبال مرجان. مرجان تلفن را قطع می کند. رضا می پرسد" کی بود؟".مرجان جواب می دهد "اشتباه گرفته بود". همان لحظه دوباره گوشی مرجان زنگ می خورد. رضا گوشی را ازدست مرجان می قاپد و جواب می دهد" بله؟!" پسری پشت خط می گوید " شما؟" رضا جواب می دهد " من باید بپرسم شما!". چند لحظه ی بعد خودروهای عبوری صدای فریاد رضا را از نزدیک تونل می شنوند که پشت گوشی داد می زند" خواهر مادرتو می گا... بذار بیام محل... دهنت سرویسه". رضا می آید سمت مرجان. چاقو را نزدیک گردن مرجان می گیرد . داد می زند" به ابلفض می کشمت مرجان.... به مولا زنده نمی ذارمت ... با بچه های محل صحبت می کنی؟". مرجان می گوید" می خواستی از صبح تا شب تو اون خونه کوفتی چیکار کنم ؟ بشینم برات مساله فیزیک اتمی حل کنم؟" رضا بلند تر داد می زند" مگه هر کی خونه تنهاس باید جنده بشه؟" مرجان داد می زند" جنده خواهرته. تو هم یکی دیگه مثل پسرای محل. توفکر کردی فرقت با بقیه چیه؟".رضا چاقو را به گردن مرجان نزدیکتر می کند. خون مانتوی سفید مرجان را قرمز کرده است.رضا روی صورت مرجان خط انداخته است. مرجان داد می زند.... خودروهای عبوری هیچکدام نگه نمی دارند. رضا می رود سمت موتور.از کوله پشتی اش اسپری را بر می دارد و می دود سمت تونل... روی دیوار تونل می نویسد" مرجان! خفه شو من دوستت دارم".
این داستان دو ایراد اساسی دارد. اول اینکه هیچ کسی در کوله پشتی اش اسپری ندارد.مگر اینکه بخواهد روی دیوارها شعار بنویسید! دوم اینکه طرح بسیارشبیه فیلمفارسی های سابق شده است.شباهتش به فیلمفارسی های زمان شاه دست من نیست. چون این اتفاق برای حجت، آرایشگر محل افتاده است با این تفاوت که اسم دختر داستان مرجان نبود، پریسا بود...
باید داستان را طور دیگری رقم بزنم مثلا:
مزیتی که وبلاگها نسبت به سایررسانه ها دارند وجود بخش نظرات یا کامنت هایشان می باشد.بلاگ ها به خاطر دارا بودن این امکان،فضای تعاملی خاصی را میان خواننده و مخاطب ایجاد می کنند.سعی من –معمولا- بر این بوده است که در متن هایم، سهمی را نیز به مخاطبم اختصاص دهم. یعنی به گونه ای بنویسم که متن را حضور مخاطب کامل تر کند و نظرات نیز جزئی از متن محسوب گردند نه این که صرفا جنبه تزئینی و ... داشته باشند.چند وقتی هست که تصمیم دارم پستهای وبلاگیم را با حضور فعال مخاطبم تکمیل کنم.پس اگر حوصله داشتید بنده را در این تصمیم یاری کنید.
در زندگی همه ی ما، گاه اتفاقات و صحنه هایی رخ می دهند که ما فقط قسمتی از آنهارا می بینیم. از انجام و سرانجام آن اتفاق با خبر نیستیم و نمی شویم. قسمتی از ماجرا را می بینیم و می گذریم... اما اکثر اوقات همین حوادث ورویدادها که ظاهرا ارتباطی به ما ندارند در ناخود اگاه ما نقش فعالی را بازی می کنند.تصمیم من این است که آن صحنه ها و وقایع را را در اینجا ذکر کنم و با یاری شما آغاز و ادامه اش را حدس بزنیم....
از همه مردامتنفر میشه آدم! شاید خیلی کلیشه بود اما حسم فعلاً همینه تا بعد...
آخرش سخته
خیلی سخت
اگه میخوای هالیوودی تموم شه باید مرجان بمیره
اگه میخوای بالیوودی تموم شه باید مرجان عابد بشه و باهم ازدواج کنن!
سلام



حس های من:
1- داش آکل را ندیده ام... فکر کردم دارید اون قصه رو تعریف میکنید...
2- به زور هم که شده, نویسنده شو (خطاب به خودم)
3- اون اسپری خیلی خیلی توی ذوق میزد... خون مرجان بود روی دیوار تونل...
4- این خط سرخ, روی صورتی که زیبا بوده... مثل نشون عروسیه... این دختر, یه روزی صاحاب داشته... ولی...
فعلا همین!!
من نمی دونم چرا خنده ام گرفت !
خیلی هم خوب بود . :)
تلفن خونه ما یه زمانی خط رو خط می شد . تمام تماس های تلفنی یه دختری رو ما می تونستیم بشنویم یعنی .
این نوشته منو یاد اون دختره انداخت . :)
خیلی فیلم قارسی شده بود جدن..با تمام احترامی که برای شما و این نوشته قائلم باید بگم اصلا حوصله ندارم به این جور آدماو عشق ورزیدن های سه نقطه اشون فکرکنم..
+
سارا جان اون سگه که صاحب داره نه انسان!!!!
تا جایی که بنده متوجه شدم شما قصدتان این است که یک روایت یا صحنه ای را برای مخاطبت باز گویی کنی تا مخاطب صورتها و حالتهای دیگر آن روایت یا صحنه را حدس بزند.کارتان قابل تحسین است و می شود حدش زد که چه چیزی در سرتان می گذرد!!:) اما با شناختی که من از مخاطب آن هم مخاطب وبلاگی دارم فکر نمی کنم به چیزی که می خواستید برسید.
اما همه ی این فیلمفارسیها واقعیند جناب آذری!
اینها را هم من خوب میدانم هم شما...
عرض ادب جناب آذری عزیز..
راستشو بخوای داستان را کامل نخوندم..از این سبک خوشم نمیاد..من هرروز برا مطالعه وقت میذارم ولی تا حالا همچین داستان هایی را نخوندم حتی موقعی که نوجوان بودم!
سلام!
به قول کلیشه بود و خیلی فیلم فارسی
ولی فیلم فارسی های این دوره زمونه زیاد شدن
همون طور غمگین
همونطور سطحی
همونطور غصه دار
همیشه می خونمت
زنده باشی
رقص قلمت مانا!
تلاش خوبی است برای نوشتن مخصوصابااین شیوه که چیزی دست مایه یک اتفاق در ذهنتان شود. اما به نظرم می توان عمیق تر نوشت. البته بستگی داره به اینکه خمیر مایه دستمان چه باشد ؟
چیزهایی که خواننده داستان رومایل به خواندن یک قصه می کند ، لحن ، نوع بیان ، همذات پنداری ، تعلیق هاو گره ها و منطقی بودن آن است.داستان شما لحن ساده و روانی دارد . قابل تحسین است. ولی در بقیه موارد نتوانسته خودش را نشان دهد.
راستش با توجه به مشابهت نام مرجان در داش آکل (که از زیباترین داستانهای کوتاه ایرانی است ) و این داستان ، احساس کردم به آن مرجان نجیب و دوست داشتنی داش آکل اجحاف شده. من به جای او اعتراض دارم به همه کسانی که فکر می کنند باید سایه یک مرد تو خونه باشه وگرنه ... میشه مرجان داستان شما.
ممنون.
این روایت؛ روایت سطح است. اتفاقی که در سطح می افتد و به نظر من مولف تعمدا و یا ناچارا این نوع روایت را برگزیده است.
برای کسانی که مرجان ها و رضاهای این حکایت را ندیده اند ، شاید داستان اندکی غیر واقعی به نظر برسد اما کوچه خیابانهای ما پر است از رضاها و مرجان ها.عمق زندگی این ادمها کجاست؟ عشقشان و دوست داشتنشان لاشی بودن هایشان ازاذل بودنشان روسپیگری هایشان لوطی بازی هایشان عزاداری هایشان دیندار بودن هایشان بی دین شدن هایشان همه و همه در سطح رخ می دهند. این روایت روایت سطح است ....
باید منتظر ماند تا ببینیم ازدل یک اتفاقی که همه ی ما بی تفاوت از کنار انها رد می شویم از جمله همین نوشته های روی دیوارها و کنار جاده ها ، راوی چه روایتهایی در خواهد آورد. تقریبا چیزی را که در ذهن شما می گذرد می توانم حدس بزنم. روایتهایی متفاوت حول یک حادثه عادی. احتمالا این کاریست که می خواهید انجام دهید.
من زبان و لحن و ریتم این روایت را دوست داشتم. احساس می کردم راوی به عمد می خواهد ما را متوجه سطحی بودن روایت بکند و اتفاقا فکر میکنم موفق هم بوده اید...
نمیتونم هیچ داستان خاصی بنویسم !
تقصیر شما نیست حجت آرایشگر محل و دوست دخترش پریسا احتمالا خیلی اهل فیلم دیدن هستند !
استعداد نوشتن ندارم.
پاراگراف اول ، مثل فیلم "پدر خوانده " ، با شکوه بود و آغازی طلایی محسوب میشد برای این پست و پاراگراف آخر ، ...بگذریم .
بزارین ببینم خیلی جورها میشه قصه حجت و پریسا رو نوشت مثلا :
ویک روز سرد زمستونی حجت دستهاشو ها کرد و هی این پا اون پا شد تا پریسا از خونه بزنه بیرون اما نیامد .تا ظهر شد باز هم نیامد تلفنش هم جواب نداد .عصر که پدر برگشته بود حجت کشیک کشیده بود ببینه خبری از عشقش میشه یا نه .پدر سراسیمه از خونه زده بود بیرون .تا سر کوچه رفته بود و برگشته بود بعد برادرها یکی یکی آمده بودن و تازه اونوقت بود که حجت فهمید پریسا رفته برای همیشه رفته بود و حجت هیچوقت نفهمید عشقش با کی رفته بود.
ورژنهای دیگه ای هم میشه براش نوشت که خوب تموم شه .دوباره میام با یه ورژن جدید.
خب این یک اتفاق است می تواند هرجور دیگری رقم بخورد برای هر کسی یکجوری، زندگی های خالی و شبیه هم امروزی از فیلمفارسی هم، بدتر است
و برای من همیشه غیر قابل فهم بوده است که چرا هر کس می خواهد خودش را باهوش جلوه دهد سعی می کند نسبت به بن اظهار تنفر کند، تنفری که وظیفه شده است.
بن همیشه جاذبه به خصوصی داشته است، جاذبه ای خواب آلود، همانطور که زنانی وجود دارند که من تصور می کنم که خواب آلودگیشان جاذبه آنهاست.
نمیدونم/ حس روان و دور تندی داشت
مثل یه کلیپ
فک می کنم نوشتن با خون
خیلی کلیشه ای تر از نوشتن با اسپری است
اگه من بودم میگفتم میرن دوبی
یا حتی فرار می کردن غرب که از طریق کردستان برن ترکیه
با این همه/
نوشته ها همیشه
حامل ناخودآگاههای جمعی یک مملکتن...
شبیه به تکنیک های روانشناسی برای بروز افکار و نیز خلاقیت...ایجاد چالش در ذهن...
قابل تحسینه مثل بقیه کاراتون...ممنون
و یک اشکال دیگه اینکه موتور نمی تونه وارد جاده چالوس بشه.جلوشو می گیرن...
یاد همسفر گوگوش افتادم...
فقط روزای تعطیل جلوشو می گیرن!
بنظرم خیلی هم شبیه به فیلمفارسی ها نبود. شاید واقعیت این روزهای زندگی ما هستش که شبیه به فیلمه و سخت قابل باور.
"مرجان کیف سیاهش رو در اورد, تموم خطای راه راه سفیدش رو شمرده بود, دونه ب دونه ی 15 تاش رو, هم از چپ ب راست هم از بالا ب پایین. اون چیزی ک مرجان رو ب این کیف سیاه دل بسته کرده بود, یادگار بودن مادرش نبود, ن اشتباه نکنید, خودشم نتونس, خودش رو گول بزنه و بگه واسه خاطر مادرشه! این راه راه های سفید ک یاد داداشش می نداخت هم نبود. این دگمه زنگ زده ش بود ک دل مرجان رو می لرزوند, خودش هم می دونس, چرا زنگ زدگی روی دگمه کیف براش ی حس لجزه! امیر پسری ک اومده باش لاس بزنه ولی فقط اومد و حرف زد و حرف زد و حرف زد و رفت.. حتا نموند چای رو بخوره. درس وقتی ک مرجان رفته بود تو اتاق تا اماده بشه واسه...17 سالش هم
نمی شد, فقط زخم رو صورتش, سنش رو بالاتر نشون می داد..
...
سلام !
و
سپاس.
فقط آخرش خوب نبود... تا رسیدن به تونلش جالب بود...
سلام
بسیار عالی بود
سلام
داستان قشنگی بود. با اشتیاق تا آخرش رو خوندم و آخرش کلی خندیدم به ا ین نگاه منتقدانه
خواندم ، به هر حال اتفاقی هست که افتاده و شاید هنوز هم از این اتفاق ها در زیر پوست شهر در حال جاری شدن هستند ، نمی دانم چرا برخی دوست ندارند و آن را فیلم فارسی خطاب می کنند .
مهم نیست که اسپری داشته یا نه - و مهم نیست اسم دختر چی باشه !
و حتی مهم نیست که این قصه راست باشه یا دروغ !
ولی چیزی که مسلم است اینکه این اتفاقات در جامعه مثل ریگ داره اتفاق می افته ... و همه اش درست است !
پاینده باد جمهوری اسلامی
در مورد داستانچیزی بهعنوان نظر به ذهنم نمیرسه ولی لازمه بگم که با قسمت اول این پست خیلی ارتباط برقرار کردم چون دائم با دیدن صحنه ای از فیلمهای تاریخی یا نوشته های روی در ودیوار که از آدمای قدیمی خبر میدن، به این فکر میکنم که ما هم رفتنی هستیم و اصلا این آمدن و رفتنم بهر چیه؟ این قضیه در عین اینکه خیلی بهمم می ریزه و یه جورایی حس وانگیزه برای زندگی رو از بین میبره به همون اندازه کمک کرده این روزا زیاد زندگی رو سخت نگیرم وسعی کنم بهمبیشتر خوش بگذره. غیبت نکنم. قضاوت نکنم. کمتر دروغ بگم. دنبال چیز خاصی خلاصه نباشم. فقط زندگی کنم اونم به بهترین طریق ممکن. و البته..... هر لحظه شکرگزار زمانی باشم که بهم عطا شده و آدمایی که کنارمن و دوستشون دارم.
راست میگید شبیه فیلم فارسی ها بود ، ولی من از خوندنش لذت بردم
شماره ی ایرانسل ِ سر ِ میدون ِ ازادی منو از سیاه ُ سفید ِ قبل ِ انقلاب کشید به لجن رنگ ِ این روزها ...
کامنت آقای علیرضا خیلی خوب بود..مرسی
من همیشه علاوه بر اینکه متن های شما را می خوانم با دقت کامنت ها را نیز مرور می کنم.چون من هم مثل شما بر این عقیده ام که کامنتها مکمل یک متن هستند نه تزئین کننده آن!
چیزی که برای من قابل تامل بود تناقض عجیب کامنت گذارها هست. عده ای این نوشته را سطحی و فیلم فارسی و عده ای کاملا واقعی می دانند. باید ببینیم این تفاوت از کجا ریشه می گیرد؟من حدس می زنم عدم شناخت ما از آدمهای درور بر مون باعث شده این روایت شبیه فیلمفارسی ها در بیاد. در حالی که دورو برمون عین چی این تیپ شخصیتها ریخته است ... فت و فراوون. به نظر من بهترین نوع روایت همین سبکی است که شما برگزیده اید.دسوتانی که این ماجرا را فیلمفارسی قلمداد کرده اند گویا دورو برشان پر است از عاشقان عشقهای افلاطونی!!!بابا به جان خودم طوری بار اومدیم که حوصله وشعور پرداختن به عمق را نداریم!!
شما همیشه زیبا مینویسید. اما این تکراری بود. مرجان های جنده در داستانا زیادند. اگر من مینوشتم هردو شخصیت رو قربانی یه قضاوت زود به هنگام می کردم. اکثر ترازدی های اطراف ما در اثر قضاوت زودبه هنگام اتفاق می افتن. پسره به دختره شک میکنه. یا دختره به پسره و. حس دوست داشتنشون این وسط قربانی میشه.
بسیار عالی بود...
سلام
اولا پست جدید گذاشتید و مارو خبر نکردید و بازم خوب شد خودم گفتم برم ببینم خبری هست یا خیر!!
داش اکل را شاید دوازده بار دیده باشم تمام دیالوگاشو حفظم ولی این قصه شبیه اون نیست
ماجرا به هر شکلی میتونه باشه حالا شاید به نظر خیلیا مخصوصا جوانترها جالب به نظر نرسه ولی من شخصا غیرت مردونه و حسادت زنونه رو دوست دارم
اینطور داستانها هم اصلا عجیب نیست که اتفاق بیوفته ولی همینطور که همیشه یه چیه ما ایرانیا باید بلنگه فرض کنیم مرجان عابد بشه و ایننا به هم برسن سر سه ماه مرجان سرکوفت گذشتشو میخوره من خیلی فکر میکنم که چرا ما اینجوریم اخرشم نفهمیدم ولی حدس میزنم چون ما نصف کارامون غربیه و نصفش شرقی کارامون ایراد داره البته برعکس اون که میگن لا غربی و لاشرقی ما تا یه جاهاییش شرقیم و بقیش غربی
حق با شماست همیشه برای مصلحت جامعه اونی که هستی و دلت میخواد باشی رو باید قایم کنی.و البته پدر من هم استثنا نبود پدر من یه حاجی بازاری سیاسی شاعر بود شاید بعدها اسمشو دادم سرچ کنید
می دونی تا آخر داستان خیلی جدی خوندم فکر می کردم یه نقد راجب وندالیسم است ته داستان ناخوداگاه خندیدم نمی دونم شباهتش به فیلم فارسی های زمان شاه موجب خندهام بود یا... مهم اینه که قلم شما روان و خوبه و اونقدر زیبا مسائل رو توصیف می کنید که برای لحظاتی آدم احساس مشترک رو تجربه می کنه
سلام. خیلی جالب بود. از این نگاه که منو یاد فیلمهای چند اپیزودی انداخت. با این تفاوت که بجای اینکه مثل اپیزودهای یک فیلم از بخشهای متفاوت و منفصل برخوردار باشه ، قسمت اول که مربوط به داستان مرجان داش آکله بصورت نامحسوس دیزالو شده روی داستان مرجان رضا. اولی خیلی کوتاه و در حد اشاره به داستان داش آکل بیان شده اما دوم هر چند خیلی طولانیست و به فیلمهای سیاه و سفید قدیمی شباهت داره اما جذابیت و کشش داستان ، حوصله ی خواننده را سر نمیبره.
پیشنهاد میکنم ادامه ی داستان رو با اپیزود سوم ، آنهم بصورت نامحسوس از همان جمله ی پایانی داستان دیزالو کنی بر داستان مرجان سوم که مختص زمان اکنون است. منتها مرجان اکنون چه تیپی ست؟ دختری لوس و تیتیش مامانی ست یا دختری اندیشمند و روشنفکر یا دختری هنرمند، یا مومنه ، یا عارف ، یا کاری و کمک خرج خانواده، یا منزوی و افسرده که دچار یاس فلسفی شده و .....
بستگی به انتخاب خودت داره.
ممنونم که همیشه دعوتم میکنی به وبت. فضای اینجا باعث میشه برای دقایقی وارد واقعیت اول بشم. مثل مدیتیشن میمونه. بعدش با انرژی بهتری به واقعیت دوم،سوم و ... برمیگردم.
زخمها.. زخمها خوب نمیشوند... زخمی که هرکس بر روح و روان آدم میگذارد تا همیشه باقیست.. و از همینهاست که یک روز صبح بیدار میشوی و میبینی که خستهای، بسیار خسته. و دلات میخواهد که بروی... آن قدر بروی که دور شوی... آنقدر دور شوی که گم شوی.. آنقدر گم شوی که نتوانی برگردی..."
سلام
تا آخرش خوندم.جالب بود. من رو یاد رضا موتوری،همسفر و خلاصه بهروز وثوق انداختی!
ممنون.بسیار قلم شیوایی دارید.خوش به حالتون.من که اصلا استعداد ندارم.وبلاگتون را دوست دارم.
این ماجراها را مدام در اطرافم میبینم.نه فقط برای دختران تنها وفقیر ،حتی برای دخترهایی که زندگی نسبتا مرفهی دارند.اگر چاقو نکشند،ماشین طرف را درب وداغان میکنند.پسرهایی که به دهها دختر قول ازدواج میدهند ودر بند هیچ قول وقراری هم نیستند.دختر همسایه میگوید: دم غنیمت است.
:)
به شوخی می گویم؛ جدی نگیرید لطفا! شما را به خدا دیگر ننویسید آقای آذری. به جان همین مرجان مادر مرده ذهن من دیگر کشش خواندن ندارد. هر بار که دعوت می کنید می ترسم بیایم. آخر بدجور غافلگیر می شوم، درست مثل آدمی که به شوخی یکهو او را ترسانده باشند.
ساغ اول،چوخ قشنگیده.
چقدرررررررررررررر خوب نوشتین دقیقاْ صحنشو جلو چشمم دیدم کاش منم یه همچین قلمی داشتم موفق باشید.
من بودم ولش می کردم به امان خدا. خودم برای خودم. او برای خودش!
از خود حجت بپرس آخرش چی شد تا عین واقعیت رو بنویسی.اما این داستان خیلی لبهام داره چرا یه دفعه مرجان تغییر قیافه میده؟ مگه یه دختر سر به زیر نبوده که نون سنگگ خریدن کارش بوده؟ حالا چی شده که یه دفعه عوض شده؟ رضا مگه خواستگار نبوده پس چرا با هم اونقدر صمیمی هستند که قراره با هم با موتور برن شمال؟ آدم یاد رضا موتوری می افته و جاده چالوس و اینا.